دوستان گرامی تصمیم گرفته ام هر از چند گاهی از اشعار کتابم که هرگز اقبال چاپ نیافت در این خانه ی مجازی برایتان بگذارم
باشد که شما رستگار شوید و ما هم عقده ی دل بگشاییم.
به یاد :نصرت رحمانی
و.......
میخواهم برایت کمی از باران بگویم
از مهتاب آن شب
ـ دست بردار فریدون خان
این روزها شکل تهوع شده ای
دیگر به شاملو هم اعتمادی نیست
دیاسپام میخواهد این شهر
***
نصرت جان شما تریاکت را بکش
ملیحه دیگر طعنه نمی زند
همسایه ها همه خوابند
ومن درکوچه ها فریاد میزنم:
آی... قند شکن ....
چاقو ....
احساس
تیز می کنم.
رشت- ۱۳۸۶
+ نوشته شده در جمعه نوزدهم اسفند ۱۳۹۰ ساعت 12:48 توسط کبک
|