بابا آب ندارد ! دارد؟ مادر طلاق
میخواهد؟
نه اینکه
طلاق را در آب طلا کند نه؟
داستانی شبیه گرگ دارد یا چوپان
یا همان بهمان؟
چهار شاهد وضو نشسته
پریدند وسط گود:
قضات محترم
بابا آب ندارد و
طلاق مادر را تاسر جیحون
خشک کرده است.
بابا آب ندارد ! دارد؟ مادر طلاق
میخواهد؟
نه اینکه
طلاق را در آب طلا کند نه؟
داستانی شبیه گرگ دارد یا چوپان
یا همان بهمان؟
چهار شاهد وضو نشسته
پریدند وسط گود:
قضات محترم
بابا آب ندارد و
طلاق مادر را تاسر جیحون
خشک کرده است.
من به خط خسته ی خیابان
فکر میکنم
و از راه بیزارم
راههایی که نرفته ام
راههایی که رفته ای در خیالم
من در خلوت خنگ تنهایی
به خط موازی زانوان خسته ات
فکر میکنم
واز شب بیزارم
شبهایی که تخت دستهای خالیش را
در دهلیزهای فرسوده ام خاک میکرد
شبهایی که تخت خواب بودی ومیدیدی
باران چگونه شکسته میمیرد
این روزها زیر بادبان افسرده ی باد
به خاطرات خشکیده ی باران
فکر میکنم
واز تمام تنت بیزارم.
نگاهت تلخ می شود
غمیگینکم
این شعر هم که بریزد
کلاغ دیگری سقوط خواهد کرد
به تاریکیم بیا
به سطرها ی سطحی ام
بگذار
این سفیدی را
باد
تقدیر کند .
که روزگاری قرار بود رنج این هستی
بی هسته را باهم تاب بیاوریم
شش سال گذشته است....
انگار از فتح شاهنامه آمده باشی
انگار تمام ماهیان خسته را
در نگاهت شنا داده بودی
سالها گذشته است
تو نیستی
و من امروز شش ساله شده ام
شش ساله ای پیر
که خیس بادبادک شده
و هیچگاه گردی توپ را
نمیبخشد
تو را در کدام باد گم کرده ام؟
باشد که شما رستگار شوید و ما هم عقده ی دل بگشاییم.
به یاد :نصرت رحمانی
و.......
میخواهم برایت کمی از باران بگویم
از مهتاب آن شب
ـ دست بردار فریدون خان
این روزها شکل تهوع شده ای
دیگر به شاملو هم اعتمادی نیست
دیاسپام میخواهد این شهر
***
نصرت جان شما تریاکت را بکش
ملیحه دیگر طعنه نمی زند
همسایه ها همه خوابند
ومن درکوچه ها فریاد میزنم:
آی... قند شکن ....
چاقو ....
احساس
تیز می کنم.
رشت- ۱۳۸۶
هنوز یک ساعت به پرواز مانده بود
که عشق تنهایمان گذاشت
-:باشد دیگر چیزی نمیگویم
بگذار به هیچ چیز فکر نکنیم
حتی دکمه های پیراهنت
که در بیمارستان حراجشان کردی .
خیلی وقت است
نگفته ای :
صبح بخیر
خیلی وقت است
از آن وقتها گذشته است
و من از تو بی خبرم
راستی میخواستی در لس آنجلس
پروانه بفروشی
یادت هست !
که آن مرد آمد
داسش را زمین گذاشت
و تمام زمینهایمان را مین بارانی کرد .
خطهای سفید
از تو
عصرهای پاییز و
پیرهن دکمه بریده ی سبزت .
ایستگاه اول :
چند چادر مشکی و کودکان خواب آلود
فسفود
هات داگ داغ
داروخانه ی ری
ایستگاه دوم :
مردی عینکی
کیف سامسونیت
ژاکت گل منگولی
خمیازه های ظهر پنجشنبه
ایستگاه آخر:
شب
اتوبوسی خیس از مسافر
تخت خوابی خسته
و چند بلیط باد کرده در روزنامه ی صبح.
اینجا عسلویه ، هوا ۲تا ۳ درجه
خنک تر از خورشیده ،
سگ تو روحت pmc
همراه اول.
به عنوان فقیرترین دانش آموز آبادی یک کابشن آمریکایی
به اسمم درآمد
واینچنین
به خواص راهپیمایی پی بردم.
دختری که داشت آدم میشد
یادش رفت گلدانهایش را
آب ببرد
راحت یا ناراحت
خیالتان به من ربطی ندارد
در این شعر خبری از مرد یا نامرد نیست
اینجا حوالی گم شدن دم به دم
مسواک و روزنامه است.
چتر هم که باشی
به داد این صورتهای کبود نمیرسی.
پنجره ای آویزانم
اگر باز م نکنی
عاقبت کلاغم میکند
هوای قفست .